ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
_ چی انقدر مشغولت کرده؟
_ دارم لیست کتاب نمایشگاه کتاب می نویسم ، حواسم هست که این هفته روز ِ "بهترین" هست ، سعی می کنم آرام باشم ، خودم را برای امتحان ها حاضر کنم ، دارم می دوَم دنبال زمان ، باید یادم باشد دنبال کار پروژه هم باشم ، یادم باشد حرف بزنم ... ، ...
_ زندگی هم بکن. منظورم چیزی به جز مثل گیج ها دور خود چرخیدن است.
_ آها ، بروم. باید یادم باشد بگذارم بروم.
چون چیز خوبی کنار من نیست تا خیره نگاهش کنم و حواسم پرت شود.
چون دلم چیزهای رنگی رنگی می خواهد.
چون جایی که هستم تهران است.
چون از تمام Build up Hope ها و Failure ها خسته ام.
چون به شکل مسخره ای هیچ کس،هیچ وقت ، هیچ جا حسّ خوبی ندارد.
چون من برای همه نگرانم. من برای کم شدن ها نگرانم ، برای تعداد حلقه ها نگرانم ، من برای کثیفی آجرها نگرانم ، من برای عصبانیت آسفالت نگرانم و من برای لحن سلام تو نگرانم.
به خاطر تمام این ها ، احوال پرسی نکنید.
به خاطر تمام این ها.
یکی از همین روزهایی که دستهایت را نگران می کنند و خندههایت را به درد می آورند ، در یکی از همین خواب هایی که هربار تبدیل می شوند به خود ِ خود ِ کابوس ِ بیدار شدن ، یکی از همین روزهای عادّیای که احساس می کنی یک نفر - نامرئی - دائم به طرز زندگی کردنت فحش می دهد؛
بالاخره توی یکی از همینها فراموش می کنی ، فراموش می شوی.
گم می کنی ، گم و گور می شوی.
این را قول ( بخوانید : مژده ) می دهم. :]
َ